سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلشکسته روزگار


عاشق آسمونی
باغ زندگی
پرنسس زیبایی
دوست یابی نرم افزار دوست یابی ویژگی های یک دوست
عمو همت من
کیمیا
* روان شناسی ** ** psychology *
روان شناسی و کودکان استثنایی
ESPERANCE
خاطرات من
فریاد بی صدا
عشق است و زندگی
یک هدف مشخص
اگه احمدی نژاد 50 کیلو وزن داره 45 کیلوش جیگره
فروشگاه نرم افزارهای تخصصی وآموزشی موبایل و حس
سوپر لینک خشگل دختر
نرم افزار زبان های خارجی انگلیسی آلمانی فرانسوی عربی اسپانیایی
فروشگاه لوازم منزل،خودرو،کامپیوتر، موبایل و کیتهای الکترونیکی
دستبند، انگشتر، گردنبند، مدال، سرویس، گوشواره، زیورآلات
نرم افزارهای، مالی، اداری حسابداری، انبارداری،
لوازم بهداشتی آرایشی،عطر ، آدکلن ، لوازم لاغری و کرم
نرم افزار آموزشی درسی، دانشگاهی، کامپیوتر، فنی مهندسی،کودک
فروشگاه نرم افزارهای گرافیکی و سرگرمی و بازی
وبلاگ دختری از آسمان
گرانبهاترین کالا در گرانترین فروشگاه، بهترین خرید بهترین یادگاری
ESPERANCE2
هدی
دهکده مجازی مشاوره و روان شناسی خانواده
MANIFESTER
به نام آنکه مسی را آفرید تا رونالدو بی سرور نماند...

 

من همان تقویم بی تاریخ بر اندام  دیوارم

من همان انسان بیمارم همان محبوس تکرارم

من همان دردم همان رنجم چرا من را تو میخواهی؟

چرا هر روز اشکم را برای خنده می خواهی؟

ندارم من امیدی بر کسی حتی خودم ای عشق

نمیخواهم بسازی خانه ای بر هیچم ای عشق

تمام حرف من این است عشقم؛جدا باشیم

بیا خواهان خوشبختی برای هم ز دستان پر از مهر خدا باشیم

همانی که شکست این قلب تنها را

خدایی که ندید عشق من و تو،عشق ما را

نگو نامردی و از من گذشتی

نگو دل دادم و آنرا شکستی

خدا داند که حرف قلب من چیست

خدا داند که دیگر چاره ای نیست

فقط یادی فقط اسمی، نشانی

جز این ها سرنوشت عشق ما نیست

که من تقویم بی تاریخ بر اندام دیوارم

که من انسان بیمارم همان محبوس تکرارم


ارسال شده در توسط جواد افسرده

 

کلاف عاشقی و من چه پنبه ها که رشته ام

دوباره بوی خیس اشک دوباره خسته از جهان

من و شبای بی کسی، من و شکایت از زمان

دوباره فکر خوب مرگ، دوباره شومی حیات

نگاه من به عکس تو، به نازنینی نگات

دوباره غصه های تو، دوباره گریه های من

غم و سکوت بی کسی به روی شانه های من

دوباره ذره ذره مرگ، دوباره حس بی کسی

مرگ من و امید من تو لحظه دلواپسی


ارسال شده در توسط جواد افسرده


فقیر


ای بینوا ، که فقر تو ، تنها گناه توست !
در گوشه ای بمیر! که این راه ، راه توست

این گونه گداخته ، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره ، دشمن حال تباه توست

در کوچه های یخ زده ، بیمار و دربدر
جان می دهی و مرگ تو تنها پناه توست

باور مکن که در دل شان می کند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست

اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست

در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه توست !


ارسال شده در توسط جواد افسرده
وبلاگم را با شعری از فریدون مشیری آغاز می کنم.

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

                                   همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

                                  شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذز کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت باد گران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

"حذر از عشق؟" ندانم

نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

بی تو اما

   به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 


ارسال شده در توسط جواد افسرده
وبلاگم را با شعری از فریدون مشیری آغاز می کنم.

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

                                   همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

                                  شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذز کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت باد گران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

"حذر از عشق؟" ندانم

نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

بی تو اما

   به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 


ارسال شده در توسط جواد افسرده

بزار همه بدونن همه مردم این شهر

نمی خوام دل تو سینه بشه پژ مرده پر پر

یه حرفی رو لبامه یه بغضی تو گلمو

حلا داد می زنم تا خدا جون هم بدون

دوست دارم دوست دارم یه دنیا عا شقونه

دوست دارم قسم به این قطره ی اشکی

که ز چشمات روی خاک پات می باره

دوست دارم به پاکی اون بوسه ای که

لب تشنم روی اون لبات بزاره

دوست دارم به اون خدای مهربون

دوست دارم به نامه های بی زبون

دوست دارم از این زمین خاکیمون

دوست دارم تا دور دورای آسمون

دوست دارم دوست دارم یه دنیا عا شقونه

بزار همه بدونن همه مردم این شهر

نمی خوام دل تو سینه بشه پژ مرده پر پر

یه حرفی رو لبامه یه بغضی تو گلمو

حلا داد می زنم تا خدا جون هم بدون

دوست دارم دوست دارم یه دنیا عا شقونه

خیلی دوست دارم


ارسال شده در توسط جواد افسرده

من از پشت شبهای بی خاطره

من از پشت زندان غم امدم

من از ارزوهای دورو دراز

من از خواب چشمان نم امدم

تو تعبیر رویای نادید ای

تونوری که بر سایه تابیدای

تو یک اسمان بخشش بی طلب

تو بر خاک تردید باریدای

تو یک خانه در کوچیه زندگی

تو یک کوچه در شهر ازادگی

تو یک شهر در سرزمین حظور

تویی راز بودن به ان سادگی

مرا با نگاهت به رویا ببر

مرا تا تماشای فردا ببر

دلم قطره ای بی طپش در سراب

مرا تا تکاپوی دریا ببر


ارسال شده در توسط جواد افسرده

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکترفوق تخصصی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»



ارسال شده در توسط جواد افسرده

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...

هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.

این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

روزها و هفته ها سپری شد.



یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.

آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."


ارسال شده در توسط جواد افسرده

ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم 

              جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم   

                  عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

                        کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم

                           رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم

                              سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم

                                 شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

                                  التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم   

                                   خوش برانیم جهان در نظر راهروان

                                   فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم   

                                  آسمان کشـتی ارباب هنر می‌شکند

                                تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم   

                             گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید

                         گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم   

                  حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او

 ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم


ارسال شده در توسط جواد افسرده
<      1   2   3   4   5   >>   >