+ نوشته شده در جمعه سوم آذر 1391ساعت 1:51 |
نظر بدهید
خستــــه ام...
بــــاور کـــن...
از ایـــن ســـوال بـــی جـــواب...
کــه هــر لحظـــه مــی پــــرســم...
یعنــــی الـــان کجایی و چی کار میکنی؟!؟!
+ نوشته شده در جمعه سوم آذر 1391ساعت 1:49 |
یک نظر
+ نوشته شده در جمعه سوم آذر 1391ساعت 1:46 |
نظر بدهید
شبی قرض خواهم گرفت
از بالشت ،آغوشِ تو را
گـوش کن لعنـتی .........!
اینی که من می کـشم .... درد بـی تو بودن نیـست ....
تـاوان با تو بـودنه .......!
+ نوشته شده در جمعه سوم آذر 1391ساعت 1:36 |
نظر بدهید
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید،
به خیالش قندم
...یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!
حسین پناهی
+ نوشته شده در جمعه سوم آذر 1391ساعت 1:8 |
یک نظر
مردم شهری که همه در آن می لنگند ،
به کسی که راست راه می رود می خندند..!
(انسان عادت دارد چیزی را که نمی فهمد مسخره کند)