سهراب سپهری گفت : چشم ها را باید شست .
شستم ولی ...
گفت : جور دیگر باید دید .
دیدم ولی ...
گفت : زیر باران باید رفت .
رفتم ولی ...
پدرم با من بود او نه چشم های خیس وشسته ام را
نه نگاه دیگرم را هیچ کدام را ندید
فقط وقتی زیر باران رفتم خندید وبا طعنه گفت :
" دیوانه باران ندیده " !