چشمهایم بتی از چهره ی زیبای تو ساخت
و در این دل جا داد
دل به بتخانه بدل شد دل خود می شکنم
تیشه ای بر دل خود می فکنم
در نهانخانه ی دل نقش تو را می شکنم
در ره عشق تو من از همه بیگانه شدم
در ره وصل تو آواره ز کاشانه شدم
من خدایم را گم کردم و راهی سوی بتخانه شدم
تو نه آنی که در آن لحظه ی دیدار نخستین زتو دیوانه شدم
در جدالی با دل
دل بتخانه ی من
این سرا می شکنم
در شگفتم از خود خویشم که که هستم ز چه هستم و به دنبال که هستم؟
من همانم که در اعماق وجودم بشکستم
آه این ساده دلی بین که دلم را به که بستم
من نه خورشید پرستم که بتی را بپرستم
و اگر دلبر من خورشید است
تبری تیز گزارید به دستم که خدا می شکنم