امشب باز آسمان دلم ابری ست
دل بهانه ی تو را می گیرد
دیدنت را می خوام و بودنت را
چه کنم با این دل شکسته ی بی قرار؟!
دلی که خواب و قرار از من گرفته
آخ که چه سخت است دلتنگ تو بودن
نازنینم بگو چه کنم؟!
بگو از کدامین افق طلوع خواهی کرد؟!
بگو از کدامین سحر خواهی آمد؟!
بگو چه کنم دردهای این دل بی قرار را؟!
باز هم این چنین آشفته ام
و می دانم که آرامشی در پی نیست
ای کاش که حتی برای لحظه ای چند
آرامشی قبل از طوفان وجودم را در بر گیرد
بی قرار رویاهای شیرینمان را پرسه می زنم
اما این بار بی حضور تو
این روزها چشمانم می گرید
این روزها دلم می گرید
کاش کسی بود تا چتری می شد برای دل بارانی من
نمی دانم که دغدغه ذهن تو این روزها چیست؟!
اما مدام دلشوره های عجیب دیوانه ام می کند
سست و خسته و خموده ام
بی اختیار برایت می نویسم
چرا که طاقتی دیگر برایم نمانده است
نگاهم در تاریکی پوسید
بغض راه گلویم را بست
قلبم سرد شد
ذهنم آب شد
همه چیز در درونم از هم گسست
جز حضور تو
فقط به من بگو تا به کی نامه های بی جواب را
در گنجینه این خانه بسوزانم
تا کسی نفهمد که من تنهایم