دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بـــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقـــت بود
بشنواین التماسرو
چشمهایم بتی از چهره ی زیبای تو ساخت
و در این دل جا داد
دل به بتخانه بدل شد دل خود می شکنم
تیشه ای بر دل خود می فکنم
در نهانخانه ی دل نقش تو را می شکنم
در ره عشق تو من از همه بیگانه شدم
در ره وصل تو آواره ز کاشانه شدم
من خدایم را گم کردم و راهی سوی بتخانه شدم
تو نه آنی که در آن لحظه ی دیدار نخستین زتو دیوانه شدم
در جدالی با دل
دل بتخانه ی من
این سرا می شکنم
در شگفتم از خود خویشم که که هستم ز چه هستم و به دنبال که هستم؟
من همانم که در اعماق وجودم بشکستم
آه این ساده دلی بین که دلم را به که بستم
من نه خورشید پرستم که بتی را بپرستم
و اگر دلبر من خورشید است
تبری تیز گزارید به دستم که خدا می شکنم
سلام. یه وقتایی هست آدم دلش میگیره. هی می خواد با یکی درد دل کنه نمیشه. بعد میای همه ی درد و غمتو می ریزی سر این کاغذ بیچاره! اینم یکی از اون شعرامه که ساعت 4 نصف شب وقتی همه خواب بودن گفتم. شاید شعر جالبی نباشه ولی برای خودم خیلی خاطره سازه
ناله هایم کفر نیست
امشب اندوه جهان یکباره در قلب من است
بند بند جان من لبریز اندوه و غم است
بار الهاسینه ام تنگ است و این غم بس بزرگ و سینه سوز
روزهایم تیره وتارند شبها مثل روز
جویبار اشک از چشمان من جاریست لیک
قطره های اشک در این شعله ها گم می شوند
ناله هایم کشته در آرام مردم می شوند
بار الها این صدا آرام نیست
حتم دارم عرش می لرزد ز افغانم چرا اکرام نیست؟
بهر نالیدن به دنیا آمدیم؟
آفریدی تا مجازاتم کنی!؟
یا به راه زاهدی پیر خراباتم کنی؟!
من شکستم بار الها بنده ات معذور دار
یا مرا آرام بخش و یا ببر بالای دار
بار الها ناله هایم کفر نیست!
آتش است از دل بخاست
مانده ام آیا که دوزخ بدتر از روز من است!؟
گر چنین باشد ببین آنجا کجاست!
کیست یاری ده مرا!؟
نیست یاری ده مرا؟؟
نیست یاری ده مرا!
ای کاش شاعری بودم که تمام وجودم را می نوشتم. ای کاش شاعری بود که تمام وجود مرا می نوشت........افسوس که نه خود توانستم و نه دیگران خواستند. ای کاش شعرهایم را برای هیچ کس نمی خواندم جز او. افسوس که همه خواندند جز او! ای کاش شعرهایم بیانگر عمق احساساتم بود! بیهوده مینویسم و یاد شعر مشیری افتادم که میگفت:
دیگرم مستی نمیبخشد شراب
جام من خالی شدست از شعر ناب
ساز من: فریادهای بی جواب!(مشیری)
این هم یه شعر از شعرای پارسالم:
پنداشتی مراد دلت پیش چشم توست!؟
این وهم وهم توست!
پنداشتی جواب محبت محبت است؟!
این رسم رسم توست!
پاداش عشق تیشه ی او بود بر دلت!
این زخم سهم توست!
بسیار ساده ای دل من ساده تا به کی؟
دنیا دغل نگار دغل دوستان دغل
دلدار پای کو؟
رفتم پی اش نبود
آواره تا به کی؟
خندید بی گمان
هر کس غمت شنید
گریان تو بوده ای
آیا کسی گریست؟
چون غنچه بود دل
ناگاه آمد او
بر شاخه برد دست
بی آنکه بشکفد
از شاخه چید و مست
انداخت روی خاک
از روی غنچه رفت
در فکر گل شدن
گشتیم پست پست
هر کس به دل نشست
آخر دلم شکست
گو تا برون کنم
در سینه هر که هست
به قلم حجت حصاری
کاش میشد از تو بگذرم,کی میدونه شاید بشه
باید بشه چون این صدا نفس های آخرشه
دیگه نمیشه شب و روز با گریه زندگی کنم
عشق و واست معنی کنم,این همه بچگی کنم
دس بکشم به نامه هات ترانه هات و بو کنم
برم تو گنجه آلبوم عکس تو جستوجو کنم
اما بدون که عاشقم,مثل قدیمای قدیم
مثل همون وقتائی که باهم دیگه گپ میزدیم!
باید برم اما کجا؟!دختر روسری سیا
کجا میشه تورو ندید؟!بگو کجا میشه,کجا!؟
هرجا میرم تو زودتر از من به خود من میرسی
دروغی اما مث تو با گریه م آشنا نیس کسی
یه خرده راحتم بذار,بذار یه کم سبک بشم
بعد دوباره هرجا بخوای این تن و همرات می کشم
اما بدون که عاشقم,مثل قدیمای قدیم
مثل همون وقتائی که با هم دیگه گپ میزدیم!
عشق تنها برای یک بار می آید
و برای تمام عمرش می آید
عشق همان بود که به تو ورزیدم
حقیقتا همان یک بار
حقیقتا همان یک بار
و از بس بدان آویختم
تا همیشه همه ی زندگی ام با آن پیش خواهد رفت
کاش می دانستی
من سکوتم حرف است
حرف هایم حرف است
خنده هایم، خنده هایم حرف است
کاش می دانستی
می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم
کاش می دانستی
کاش می فهمیدی
کاش و صد کاش نمی ترسیدی
که مبادا دل من پیش دلت گیر کند
یا نگاهم تلی از عشق بدستان تو زنجیر کند
من کمی زودتر از خیلی دیر
مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد
تو نترس
سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد
کاش می دانستی
چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت
در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست
تازه خواهی فهمید
مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست
دوباره دلم گرفته
دوباره آسمان این دل ابری شده...
دوباره این چشمهای خسته بارانی شده...
دوباره دلم گرفته است وشعر دلتنگی را برای این دل میخوانم...
میخوانم و اشک میریزم آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند...
در گوشه ای تنهای تنها وخسته از این دنیا...
دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند....
خیلی دلم گرفته است مثل همان لحظهای که آسمان ابری میشود...
خیلی دلم گرفته است مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است و با نگاه...
معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند چشم دوخته است...
دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب مثل لحظه سوختن پروانه ... مثل لحظه شکستن یک قلب تنها...
دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید ودوباره این دل بهانه میگیرد....
به کنار پنجره میروم نگاه به آ سمان بی ستاره....
آسمانی دلگیرتر از این دل خسته....
یک شب سرد و بی روح سرد تر از این وجود یخ زده....
خیلی دلم گرفته است احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است ....
تنها مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است...
دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است ...
آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ...
قناری پر بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی اواز است ...
هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست...
میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم..
دلم می خواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم ...
اما نمی توانم ....
دوباره دلم گرفته است، خیلی دلم گرفته است...
اما کسی نیست تا با من درد دل کند ، کسی نیست سرم رابروی شانه هایش بگذارم و ارام شوم ... هیچکس نیست ... !!!
برد استقلال وبه تمام طرفداران آبی تبریک میگویم.